واهمه های زميني (بخش هفتم)
محمدنبي عظيمي محمدنبي عظيمي

  درآن شامگاهان که شیرین ازخانهء مامور سبحان بیرون شده و تاریکی هم آرام آرام دامن گسترده بود،  درکوچه یی پا نهاده بود که اکنون پس از باران شدید چند لحظه پیش ، پر ازلای ولوش شده بود. ازکوچه بوی لوش ، بوی مستراح ها وآبریز ها ، بوی گندیده گی وکثافت شنیده می شد. درروشنی روز نیزکوچه دلگیر وعبوس بود و تاریکی که فرا می رسید دلگیر ترو عبوس ترمی شد. شیرین لبخند کوچه را کمتر به یاد داشت. اگرروز های عید وبرات را شیرین حساب نمی کرد، هرگز ندیده بود که کوچهء شان بر رویش لبخند زده باشد. اما با این هم این کوچه به نزدش عزیز بود. زیرا آن را مانند کف دستش می شناخت. با هر چاه وهر چالهء آن آشنا بود ودرهر پیچ وخم آن خاطره یی داشت . اوهم آدم های کوچه را می شناخت وهم خانه ها ودکان هایش را، همچنان که آدم های کوچه مردم مهربانی بودند، سگ هایش نیزهرگز به سوی شیرین دندان نشان نداده بودند و سنگ های کوچه هم با ملایمت قدم هایش را بوسیده بودند.

 

 خانهء خلیفه غلام رسول سلمانی دردامنهء کوه آسمایی بود. خانهء کوچکی بدون برق و چاه ونل آب. خانه گک گلینی با دیوارهای کوتاه که فقط درهمین یکی دوماه  آخرآباد کرده بود.شیرین که ازخانه ارباب بیرون شد، باید عجله می کرد. از خانه ارباب تا آن جا راه درازی درپیش داشت. تاریکی فراگیر می شد. رعد می غرید وشیرین از هردو می ترسید، هم ازتاریکی وهم از غرش رعد . او باشتاب گام برمی داشت وزیاد دقت نمی کرد تا مبادا بلخشد وبیفتد.البته به نظرش زیاد هم  ضرورنبود تا به اطرافش وپیش روی پایش بنگرد؛  زیرابارها وبارها دراین راه رفته وبرگشته بود. راه که می رفت بیشتر در فکر نگاه های گرم وپراشتیاق ارباب بود و کلمات محبت آمیزی که در این روز های پسین نثارش می کرد. او درفکرعطری بود که برایش ارباب بخشیده بود ولباس های نوی که وعده کرده بود، کلمات ارباب به یادش می آمد : برای چه وبرای کی خود را رُست کرده ای ؟

 

 آخر به تو چی که آرایش کرده ام. مگر من حق ندارم تا خودم را بشویم وموهایم را شانه کنم؟ برای تو که این کارها را نکرده ام. تو که به جای پدرم هستی ، همسن وهمسالش هستی ... حالا هم که می آمدم بسیاربهانه کرد تا معطل شوم. هیچ بهانه که نیافت گفت، انار ها را دانه کن. انارخوردن یادش آمده بود.آن هم  انار هایی که نیم شان گنده شده بود، انار های بیدانه . خدا می داند چه وقت خریده بود. دانه که کردم، نیم کاسه هم پرنشد . گفت بخور، باشکم گرسنه وبا آن همه واهمه یی که ازنگاه کردن به او داشتم ، مگر می توانستم اناربخورم؟ خوب شد که آخر دلش سوخت و گذاشت تا به خانه بروم...

 

 - آخ خداجان، وای مادر جان ...

 

از بس که تند وباشتاب گام برداشته بود، ناگهان پایش در جویچه یی که از وسط کوچه می گذشت واز آب گل آلودی که از کوه آسمایی جاری شده بود، فرو رفت. تعالش برهم خورد وبه زمین غلتید. تنبان اطلس سفیدش ، پیراهن چیت گلدارش وجمپر کهنه اش درآب گل آلود آغشته شدند وسر ورویش نیزغرق درکثافت گردیدند. بلند که شد وبه لباس هایش نگریست ، خواست گریه سر دهد. گر یه درگلویش بود واشک درکنج چشمانش؛ ولی صدای خندهء بلندی که ناگهان برخاست، باعث شد که گریه اش را فرو خورد. آن کس که می خندید وبه طرف او می دوید وبا تعجب وناباوری به روی شیرین می نگریست، جلیل بود، همان شاگرد نانوابا چند تا نان گرم در زیر بغل. از نان ها هنوز هم تـــَـف گرم برمی خاست وبوی سیاهدانه درفضای باران باریدهء کوچه پخش می شد.

 

 شیرین نیزبا دیدن او دست وپا ی خود را گم کرده وهک وپک مانده بود. او احساس می کرد که با آن سر و وضع مضحک چقدر به نزد آن بچه خوار وخفیف شده است. کوهی ازغم دردلش هجوم آورده بود. عوض این بچه هرکس دیگری اگر شیرین را درآن وضع می دید، برایش فرقی نمی کرد. ولی این نیمچه جوان سفید رو وبلند بالا که در دکان نانوا ، پنهانی به طرفش می دید ولبخند می زد ، ناگهان از کجا پیدا شده بود. دلش می خواست به او بگوید ، چرا ایستاده ای ؟ راهت را بگیر وبرو وهیچ وقت هم بررویم لبخند نزن... اما به عوض این که شیرین سخن بگوید، شاگرد نانوا گفت :

 

 

-- این تو هستی شیرین ؟ خدای من، فکرکردم " مکی " است ، مکی دختر معلم عبدالله که هرکسی را آزار می دهد وحالا خودش درچاه افتاده است. اما تو دراین تاریکی کجا می روی؟ افگارنشده ای ؟

 

 -- نی افگار نشده ام. پایم غلت خورد وافتادم..

 

 - بگیر این دستمال را. رویت را پاک کن. هوا بسیار تاریک است، من نیز نزدیک بود بیفتم...

 

  شیرین دستمال راگرفته ، دست ها وصورتش را پاک کرده بود. دستمال گل آلود شده بود. چتل شده بود، چتل تر از دستمال ابریشمی هراتی مامور سبحان. شیرین پس از پاک کردن دست ورویش دستمال را درجیب جمپرش فرو برده بود، نخواسته بود دستمال را پس بدهد. دستمال را باید می شست واتو می کردوهرموقعی که جلیل را تنها می دید، دستمالش را به وی باز می گردانید. اما دستمال را که درجیب جمپرش فرو برده بود، به یاد سکه هایی افتاده بود که اربابش پس ازدانه کردن انار بی دانه به وی سپرده وگفته بود، روز شنبه پنیرونان گرم بخرد...

 

 بیخی یادش بود که دوسکهء دو افغانیگی را درهمین جیب راست جمپرش انداخته بود.حالا هرچه می جست ، سکه ها را نمی یافت. درجیب چپ جمپرش هم نبودند. پیراهن چیت گلدارش هم جیب نداشت. .. چی شدند این سکه ها ؟ گم ونیست شدند ؟ در کجا ؟ شاید درهمین جویچه ... آه اگر شیرین این سکه ها را دوباره به دست نمی آورد چه به روزش می آمد؟ به ارباب چه می گفت ؟ آیا او باورمی کرد ؟ پس ازچه کسی قرض می گرفت ؟ از پدرش ؟ از پدری که اگر یک پول سیاه هم از معاشش کم می بود، دنیا را به سرش خراب می کرد؟یا ازمادرش که آهی نداشت تا با ناله سودا کند ؟ پس چه چاره یی جز پالیدن آن سکه ها درآب گل آلود وخروشانی که از آن جویچه می گذشت. به همین سبب پس از آن که چیغ بلندی کشیده وعنان گریه را رها کرده بود، شروع نموده بود به پالیدن آن سکه های دو افغانیگی. جلیل نیز که فهمیده بود ، شیرین پول های اربابش را گم کرده است ، مانند وی دست به ته جویچه فروبرده وازژرفای قلب آرزو نموده بود تا سکه ها پیدا شوند؛ ولی نه گریه وزاری شیرین ونه دعای جلیل هیچ کدام ره به جایی نبردند ونتوانستند سبب شوند تا سکه های فلزی دو افغانیگی مامور سبحان پیدا شوند. انگار سکه ها آب شده بودند ویا سیل آن ها راباخود برده بود، به همان جایی که عرب نی می انداخت. شیرین از ته قلب می گریست ، آخر با چه رویی روز شنبه به خانهء مردی می رفت که عطر خوشبوی زن مرده اش را به وی بخشیده بود و لوازم آرایشش را. عطردر جیبش بود ولب سرین وسرخی وسپیده را درطاقچه پسخانه منزل ارباب فراموش کرده بود. .. اما سکه ها ، سکه ها گم شده بودند . سکه ها را جن ها برده بودند. جن هایی که هرشب درتاریکی پیدا می شدند و خون آدم ها را می چوشیدند وسکه ها را می دزدیند..

 

 پس از نا امید شدن از یافتن سکه ها ، جلیل دستش را گرفته وگفته بود :

 

 - بس است، گریه نکن. پیسه ها را حتماً آب برده است. پالیدن دراین تاریکی فایده ندارد. امروز من معاش گرفته ام و این پنج افغانیگی را برایت قرض می دهم..

 - من که تا هنوز نام ترا نمی فهمم ، پس چطور پیسه ات را بگیرم. ..

- نام مهم نیست. مگر تو مرا نمی شناسی ؟

- نی نمی گیرم، ازآغایم می گیرم...

- آغایت را من می شناسم. او یک پول هم به تو نخواهد داد. اما گریه نکن دیگر، بگیر ...

- به تو چی که گریه می کنم. اگر پیسه های توهم گم می شدند ، گریه می کردی یا نمی کردی ؟

- بلی گریه می کردم. اما تواین پنج روپیه را بگیر...هروقتی که پیدا کردی، پس بده..

 

گریه وزاری  شیرین ازشنیدن سخنان تسلی بخش جلیل فروکش کرد. دست جلیل همان طور دراز مانده بود وسکه ظاهر شاهی پنج افغانیگی در دستش بود که شیرین گفت :

 

 - به شرطی می گیرم که روزی که پیدا کردم ، پس بگیری...

 

جلیل لبخندی زده وگفته بود : "  بسیار خوب. من هر شرطت را قبول دارم ! "

 

آندو اگرچه سربالایی کوچه را خموشانه پیموده بودند ؛ ولی از این حادثه وملاقات ناگهانی برانگیخته وهیجان زده شده بودند ونمی دانستند که چگونه شادی های کوچکی را که درقلب های شان راه پیدا کرده بود، به همدیگر بیان کنند و چطوربرای تجدید دیداردرجای دورتر از دکان نانوا قرار ملاقات بگذارند. اکنون آنان به مقصد نزدیک شده بودند. باران بهاری بار دیگر شروع به باریدن کرده بود؛ ولی هنوز قطره قطره می بارید. آسمان سیاه تر شده بود ومعلوم بود که پس از لحظاتی باران با شدت هرچه بیشتر خواهد بارید وآسمان را بازمین پیوند خواهد داد. سرانجام جلیل به حرف آمد وگفت :

 

 - روز نوروز بالا شده بودیم سرکوه . بسیار مردم بالا شده بودند. من فقط ترا می پالیدم؛ اما هرقدرپالیدم ، ترا نیافتم. مثل این که از خانه بیرون نشده بودی ...

 

- درخانه مامور صاحب بودم. مامورصاحب مهمان داشت..

 

 - من صبح روز جمعه باز هم به کوه بالا می شوم. اگر دلت خواست بیا.

- روز جمعه ؟ صبح ؟ من بسیار کار دارم. مادرم هم نمی گذارد که بیرون برایم. چی بهانه کنم ؟

- من طرف های دیگر( عصر ) درزیر دیوار های کوه، همان جا که یک تخته سنگ کلان ولشم قراردارد می باشم. اوه مثل این که خلیفه از نماز برگشته وبه طرف خانه می رود. .. با امان خدا..

- خدا حافظ..

 

***

 

  یک هفته گذشته بود ، ازآن شامگاه تیره وتاریک که جلیل از نزدش وعدهء دیدارتقاضا کرده بود؛ ولی شیرین بدون آن که پاسخی بدهد، به طرف خانه دویده و درتاریکی حویلی فرو رفته بود. روز جمعه به خاطر آن که سرما خورده بود وهم به سبب آن که جلیل وی را دختر سهل الوصولی تصور نکند، ازخانه بیرون نشده بود. اما روز شنبه که مامور سبحان چهارروپیه یی را که از حویلی یافته و برایش داده بود، برای دیدن جلیل بیتاب شده بود.

 

 آن روز دستمال سفید جلیل را شسته واتو کرده بود. نان ها را زواله کرده  ورفته بود به نانوایی ؛ اما یادش رفته بود که مکتب ها شروع شده وجلیل درآن وقت روز درمکتب است. روز دیگر که بعد از چاشت رفته بود ، آنقدر بیروبار بود که جلیل فرصت نیافته بود تا به صورت شیرین نگاه کند. وانگهی مگردر نانوایی امکان آن وجود داشت که دستمال سفید و سکهء پنج افغانیگی اورا برایش باز گرداند ؟ اگر این کار را می کرد، صمد نانوا چی می گفت ؟ شاگردانش چی می گفتند؟ نه، درنانوایی نمی توان به چنین کاری دست زد. دکان نانوایی که میعاد گاه عشاق نیست ...

 

 یک هفته همین طور گذشته بود، بدون این که جلیل به طرفش نگاه کند ویا لبخندی بزند. آه پس جلیل قهر بود وآرزو نداشت به سویش بنگرد. شب جمعه جلیل را خواب دیده بود. جلیل در زیر همان دیوار قدیمی بود. پیراهن وتنبان گیبی خاکستری رنگی دربرکرده بود و دستش در دست مکی بود.بعدمکی دستمال سفیدی راکه درحاشیه های آن با تار سرخ نام جلیل را نوشته بود، به سویش دراز کرده بود... جلیل دستمال را درجیب بالای واسکتش گذاشته ودست مکی را بوسیده بود. ..به همین سبب وسبب های دیگربود که حالا شیرین به طرف کوه می رفت.

 

 عصر بود ، شیرین از بوی بهار وعطر سبزه های نورس وگل های وحشی کوهی مست بود. آسمان شفاف وآبی ودرخشان بود.آفتاب درافق های دور دست مغرب رسیده بود وهنوز هم به زمینیان نور وگرما یش را هدیه می داد. بوی سبزه ها و برگ های باران خورده اززیرقدم های شیرین برمی خاست و مشام جانش را تازه می کرد. سراسر چشم انداز درهاله یی ازنشاط وامید فرو رفته بود. شیرین بارها ازاین کوره راه با مادروخواهرش ویا با مکی برای چیدن " سیچ " تا پای دیوار های کهن این کوه بالا رفته بود.اگرچه  شیرین هر باری که به کوه بالا می شد، وجودش از شعف لبریزمی گردید. او ازآن جا از آن بالا بالا ها ، شهر پراز جوش وخروش کابل را می دید و حظ می برد. دیدن سرک ها ، خانه ها ، موتر ها وکوه های شامخی که کابل را همچون نگین انگشتری در میان گرفته بودند، وی را غرق خوشبختی ونشاط می ساخت. اما این بار همچنان که بالا شده می رفت ، هیجان مخصوصی در قلبش حس می نمود. نمی دانست که جلیل آمده یا نخواهد آمد؟ آخراز وعدهء شان یک هفته می گذشت....

                                                                                                                    

 به کمر کش کوه که رسید وبه بالا نظر انداخت ، سنگ لشم نوک تیز وبزرگ را درپای دیوار تشخیص داد. همان سنگی که باید جلیل دربالایش می نشست وانتظارش را می کشید. اما حالا هیچ کسی درآن جا دیده نمی شد. به پشت سرش که نگاه کرد، نیز کسی نبود. هیچ کسی از کوره راه به سوی کوه نمی رفت. درپشت سرش یک ردیف خانه های گلی قرار داشت. خانه ها بدریخت وکژ وکوله یی که انگار یکی را بالای دیگری ساخته باشند. از دود کش این خانه ها دود برمی خاست وصفای آسمان را مکدر می کرد. درجادهء عمومی سیلی از موتر ها درآمد وشد بودند ، درکوچه کسی نبود و شیرین در وسط کوره راه ایستاده وتنهای تنها بود. البته که شیرین قصد نداشت تا برگردد ، حالا که آمده بود وخشم مادر را به جان خریده بود، باید حتماً به تخته سنگ بزرگ و لشم خود را می رسانید و از آن جا به شهر کابل نگاه می کرد. نگاه می کرد که چگونه آدم ها به مورچه ها  تبدیل شده اند وموتر ها به گاو زنبور های درشت. شاید هم خداوند مهربان می شد وجلیل از راه می رسید..

 


  شیرین تازه به پای دیوار قدیمی وتاریخی کوه آسمایی رسیده بود که سنگینی دستی را بالای شانه های خود احساس کرده بود. جلیل آمده بود بادسته گلی از گلهای زردوسپید ولاله های نورس کوهی. جلیل دسته گل را به طرف شیرین دراز کرده وگفته بود :

 

  - سلام ، باورم نمی شود که تو باشی. بگیر این را برای تو چیده ام...

  - سلام، توازکجا می دانستی که من می آیم که برایم گل چیدی ؟

  - از کجا می دانستم ؟ از دلم شنیدم. دلم گفت که حتماً می آیی ...

  - من به خاطر تو نیامده ام که اینقدر خوشحال هستی ..آمده ام برای سیچ چیدن ...

 - سیچ چیدن ؟ یک دروغی بگو که به راست نزدیک باشد. اول این که سیچ را از طرف صبح می چینند. دوم این که هنوز سیچ ها بسیار خرد هستند وازبین علف ها معلوم نمی شوند وسوم این که دختران مانند تو تک وتنهابرای سیچ چیدن نمی آیند..

 

 - دلت هر قسم که فکر می کنی. اما من برای سیچ چیدن آمده بودم. همچنان آمده بودم که اگر ترا ببینم، دستمال وپیسه ات را پس بدهم. ..

 

 گله ها وکنایه های عاشقانه که پایان یافته بود، نشسته بودند بالای همان تخته سنگ بزرگ لشم ونوک تیز. مدتی به چشمان همدیگر نگاه کرده بودند وبعد لبخند زده بودند. جلیل یک مشت جلغوزه وکشمش به شیرین داده بود. جلغوزه وکشمش هم کیف کرده بود وهم باعث شده بود که از همدیگر نشرمند و آرام آرام به حرف بیایند.

 

 جلیل گفته بود، مادرم برای نوروز هفت میوه تیار کرده بود، هفت میوه بسیارشیرین شده بود به شیرینی تو.جمعه گذشته دربوتل انداخته وآورده بودم برایت؛ اما حیف که نیامدی.! شیرین به دروغ گفته بود، مادر من هم هفت میوه انداخته بود. آنقدر زیاد بود که تا یک هفته هرچه می خوردیم ، خلاص نمی شد. درحالی که شیرین درتمام زنده گی اش تنهایک بارهفت میوه خورده بود، همان موقعی که با پدرش درروز نو روز به خانهء سلیمان تیکه دار رفته بود. همان روزی که شبش شب شش بچهء شهناز زن جوان وزیبای سلیمان بود.

 

 شیرین وجلیل درآن روز تنها به سخن زدن وبه سوی همدیگر دیدن اکتفا کرده بودند. آنان نه تنها دربارهء سیچ وهفت میوه ، بل راجع به هرموضوعی که درآن لحظات گذرا به ذهن شان راه یافته بود، حرف زده بودند. شیرین دربارهء گیجی و روان پریشی مامور سبحان ودربارهء رنجی که گلاب به او می داد وستمی که بروی روا می داشت ، دربارهء عشق و آرزویش به آموختن ورفتن به مکتب برای جلیل قصه کرده بود .. وجلیل نیز از پدرش که چگونه اورا دربرابر چشمانش کشته بودند وچه کسی او را کشته بود ، دربارهءمادرش ، خانواده اش ، ماما ورفقایش و درمورد صمد نانوا صحبت کرده بود. جلیل آن روز بسیار حرف زده بود، ازهمه چیز وهمه کس سخن زده بود وگفته بود یگانه آرزویش این است که آن مردی را که خال بزرگ سیاهی بررخسار چپش دارد، بتواند روزی پیدا کند وانتقام خون پدرش را از وی بگیرد.

 

اما جلیل نتوانسته بود ، درآن روز دربارهء احساس خود واشتیاق وتمنای دلپذیری که با دیدن شیرین در قلبش پدیدار می شد ، باوی صحبت کند. وانگهی او نمی دانست که درچنین حالاتی جوانان همسن وهمسالش باکدامین الفاظ و واژه ها حرف های دل خود ها را به دختران محبوب خود می گویند. زیراکه جلیل هنوزعشق را نمی شناخت وسخن گفتن دربارهء عشق ، بدون یالی وکوپالی وداشتن زبان گویایی ممکن نبود..

 

 پس از آن روز شیرین وجلیل فرصت های بسیاری یافته بودند برای دیدار. هم درنانوایی ، هم درخم وپیچ کوچه وهم درنزدیکی های دکان مرجان بقال، یا درهمین جا درروی همین تخته سنگ بزرگ لشم ونوک تیز کوه آسمایی. دراین دیدار ها آنان تا هنوز حتا دستان همدیگر را لمس نکرده بودند. آنان فقط همدیگر را می دیدند، باهم حرف میزدند ، به هم نگاه می کردند ، لبخند میزدند ، سراپا لبریز از احساس وجذبه می شدند ؛ ولی بدون این که معصیتی را مرتکب شوند از هم جدا می شدند. آخر، اگر جلیل درسن وسالی بود که امکان گناه کردن راداشت، شیرین نداشت. اودرسن وسالی بود که اصولاً مسأله گناه وثواب را نمی دانست. او نمی دانست گناه چیست وپرهیزگاری کدام است؟ او جلیل را به خاطرآن می دید که تصور می کرد می تواند راز های دلش را به او بگوید ، از غم ها ورنج هایش با او حرف بزند. همرایش بخندد وغم زمانه را فراموش کند. اما هنگامی که او را می دید وکلمات محبت آمیز اورا می شنید، وبه چشمان شوخ وگستاخش نگاه می کرد، گرما وحرارت تنش بالا می رفت واحساس می نمود که چیزی از ژرفای قلبش قدمی کشد واو را می سوزاند؛ ولی نمی داند که آن چیز چه نام دارد ؟

 

***

  شیرین بزرگ می شد، بلند بالا می شد، رنگ ورخ می یافت . منحنی های اندامش، برجسته گی های پیکرش نمایان می گردید و هنگامی که راه می رفت ولرزش پستان های گرد وسفتش را احساس می کرد وبه روی جلیل لبخند می زد ، دیگر پی می برد که چگونه عقل وهوش آن شاگرد نانوا را به تاراج می برد. امااین تنها جلیل نبود که دل ودین باختهء او بود، شاگردان دیگر نانوا هم دلبستهء اوشده بودند. مرجان بقال هم که به تازه گی ها فریب روگل را خورده بود و لطیف پایدو( شاگرد) سماوراچی نیز عاشق بیقرارش بودند وحاضر بودند که به یک اشاره اش شهری را به آتش بکشند.

 

  از آن روزی که شیرین تصور کرده بود ، پول های اربابش را در میان گل ولای کوچه گم کرده است، یک سال می گذشت. دولت جمهوری داوودی  سقوط کرده بود ونظام دیگری که شیرین از کیف وکان آن اطلاع چندانی نداشت ، جاگزین آن شده بود.

 

شیرین مرز سیزده ساله گی را پشت سر گذاشته بود وهنوز هم درخانهء مامور سبحان خدمت می کرد. مامور سبحان که به خانه می آمد، شام می بود واز خانه که می رفت، صبح وبسیار وقت. ارباب همیشه مانده وزله می آمد وکوچه را که شیرین به رویش باز می کرد وسلام می داد، بسیاری وقت ها جواب سلامش رانمی گفت و به صورتش نگاه نمی کرد، یا با چشمانی پوشیده از مه وتیره وتاربه سویش می نگریست وبکس دستیش را به سویش دراز می کرد. شیرین که بکس چرمی دستی اربابش را می گرفت، می دوید تا هرچه زودتر غذای اربابش را آماده کند. شیرین به خود حق نمی داد تا ازوی سؤال کند که چه بروی گذشته وچرا درخود فرو رفته است. تنها هنگامی که چای سبز معطر را در برابرش می گذاشت وغذایش را در دسترخوان می چید، احساس می نمود که چهرهء اربابش باز می شود وترکیبی از نوازش وسپاس ومهربانی در چهره اش خوانده می شود. آنگاه لبخند محوی بر گوشهء لبانش نقش می بست ، چند سوال کوچکی از شیرین می نمود، پول مورد ضرورت فردا رابه شیرین می سپرد. سعی می کرد به چهره اش ننگرد ووی را رخصت نماید.

 

 شیرین به یادداشت که پس از آن روزی که مادرش صورتش را شسته و وی را آراسته بود، مامور سبحان همین که به خانه می رسید ، چقدر ذوقزده وخوشحال می بود ، چقدربه او محبت می کرد، چه تحفه هایی به او می داد وچطور سعی می کرد یابهانه می تراشید که او را لحظات بیشتری درنزدش نگاه دارد. درآن روز ها از چشمان مامور سبحان برقی ساطع می شد که شیرین را می ترسانید . چند بار که دستش را به دست گرفته بود، شیرین از داغی وحرارت دستان اربابش به حیرت افتاده بود. دستان او انگاراز قوغ آتش درست شده بوندد؛ ولی پس از گذشت یک ماه ارباب به خود فرو رفته بود.درست از همان روز هایی که جلیل برای شیرین گفته بود که رفقای مامایش قدرت رابه دست گرفته اند.

 

  پس ازآن روز ها بود که دیگر مامور سبحان به صورت زیبای خدمتگار خود نمی نگریست وازتغییرات شگرفی  که درچهره واندام وی پدیدارمی گردید، بی خبر مانده بود. پس ازآن ارباب کوشش نمی کرد دستش با دست شیرین تماس کند. دیگر از چشمهایش شرارهء هوس ساطع نمی شد. ارباب غالباً به زمین می نگریست وهمین که کارشیرین خلاص می شد، وی را رخصت می کرد. شیرین از دیدن این وضع خوشحال بود، زیرا تصور می کرد که چیزی به نام وجدان انسانی دروجود اربابش همیشه زنده بوده است ، چندان که هرگز خدمتگارخرد سالش را وسیلهء اقناع هوس ها و فرونشانیدن آتش غریزهء جنسی اش نمی پنداشته است. برعکس این مادرش بوده است که با چنین پنداشتی ، کاخی از پندار برای رسیدن به آرزوهایش ساخته است.

 

 شیرین اگرچه نمی دانست که چرا مامور سبحان آنقدرعبوس، غمزده ومتأثر معلوم می شود ولی هنگامی که او را می دید که مانند یک پدر با خدمتگارش رفتار می کند، غرق درخوشحالی می شد وآرام آرام به این تصور دست می یافت که حس شرم ، حیا وفروتنی وبزرگواری در وجود اربابش فراوان است ومی توان به او بزرگترین باورها را داشت ودرخانه اش امنیت کامل احساس نمود.

 

 شیرین درآن ایام ولیالی ، اززنده گی اش راضی بود. درست است که اداره کردن یک خانه وزنده گی کار آسانی نبود؛ ولی هیچ که نبود یک مشت پول می گرفت وبه پدرش می داد . شکمش هم سیر بود. پیراهن وتنبان وکفش نو هم که ارباب برایش می خرید. ارباب مزاحمش نمی شد. ارباب اصلاً نبود تا مزاحمش شود. بسیاری وقت ها آنقدر دیرمی آمد که یاننه صفورا به دنبال شیرین می آمد ویا خلیفه غلام رسول . ارباب که ناوقت می آمد، معذرت می خواست ومی گفت، رفته بودم به چهار باغ ودیگر هیچ! والبته که شیرین حیران می ماند ونمی دانست که این چهار باغ ودیگر هیچ درکجاست ومامور سبحان به چه مناسبتی بدانجا می رود. 

 

 یک مسأله دیگر نیزباعث شده بود تا شیرین از خدمت کردن به نزد مامور سبحان راضی باشد: روز هایی که مامور سبحان وقت می آمد ومانده وزله نمی بود، همین که چایش را می نوشید، گلاب وشیرین را درمقابل خود می نشاند وبه آنان خواندن ونوشتن را می آموخت. ازپیشرفت شیرین درآموختن حروف فارسی و خواندن آن خوشحال می شد و وی را تحسین می کرد وازکند ذهنی گلاب خشمگین می گردید  وبا خمچه یی که ازدرخت بید روی حویلی کنده ودرزیر دوشکش پنهان می بود، به دست های او می زد ومی گفت :"مگر این کلهء کته ( بزرگ ) ترا از کاه پرکرده اند؟"

 

 تنها رنجی که شیرین می کشید وواهمه یی که داشت از گلاب بود وموجودیت اودرآن خانه . گلاب اورا اذیت می کرد، دشنام می داد، تحقیر می کرد، مزدور ودختر دلاک می گفت. با سنگ وکلوخ به سویش وار می کرد واین ها همه، روح وروان شیرین را سوهان می کردند. شیرین نمی دانست که کینه وعناد گلاب دربرابر او از کجا سرچشمه می گیرد. او به یاد نداشت که حتا با وجود مشورهء مادرش ، روزی به صورت آن موجود مادر مرده سیلیی حواله کرده باشد. اگر مامور سبحان اورا تنبیه می کرد به خاطر بازیگوشی ها وحرف ناشنوی های گلاب بود، نه آن که شیرین از وی شکایت کرده باشد. مامور سبحان درهنگامی  اورا با همان خمچهء بید می زد که همسایه گان شکایت می کردند ومی گفتند: با سنگ شیشهء پنجره شان را شکسته ویا بال وپر مرغ شان را کنده ویا به روی دخترک همسایه رنگ قلم ویا خلاب پاشیده است. درچنین حالاتی، گلاب به طرف شیرین می دوید واز وجود وی سپری می ساخت برای دفاع خود. اما همین که مامورسبحان می رفت به شیرین می گفت :

 

 - از دست تو بود که آغایم مرا لت کرد. تو ماچه خرپیش آغایم شیطانی کردی. تو دختر دلاک اگر شیطانی نمی کردی آغایم مرا نمی زد..

 

 دختر دلاک بودن طعنه یی بود که هیچ از زبان گلاب نمی افتاد وحرف های زشت دیگری نیز همیشه زیر زبانش بود که شیرین نمی دانست چطور دراین سن وسال، آن دشنام هارا فراگرفته است. شیرین حیرت می کرد که چه کسی به گلاب گفته است که دلاک ها پایینترین وپست ترین آدم ها اند و گلاب بایدازغذا خوردن در یک کاسه وبالای یک سفره - حتا با دختران شان- اباء ورزد. گلاب از همان بچه های شوخ ولجوجی بود که هرگاه غذایش را تا آخر خورده نمی توانست ، درکاسه اش تف می کرد، یا بشقابش را واژگون می کرد تا کسی نتواند ازآن استفاده کند. ازمادر شیرین هم نفرت داشت ونمی خواست حتا یک کلمه هم با وی صحبت کند.

 

 بدینترتیب ، گلاب موجودی شده بود، شقی وبدسگال که هیچ نصیحتی را نمی پذیرفت و زیر بار هیچ سازشی نمی رفت. روحیهء عناد وشرارت در وجودش روز تا روز تقویت می یافت وبه حدی رسیده بود که درمیان همسالان وکوچه گی هایش  به گلاب بدماش وبد خور مشهور شده بود. اما گلاب شش ساله که هنوز کودکی بیش نبود نمی توانست با شیرین سیزده ساله دست وپنجه نرم کند و پدرش را وادار سازد تا او را ازخانه شان بیرون کند. زیرا شیرین نور ونمک وچراغ روشن آن خانه شده بود ومامور سبحان بار ها به او گفته بود: اگر تو دراین خانه نباشی من وگلاب را آب می برد./

 

 

  

 

 


March 31st, 2008


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
معرفی و نقد کتب